صدای بلندگو داره می گه ربنا نا نا . مردم همه سرعت گرفتن . انگار یک اتفاقی افتاده ، کنار یه شیرینی فروشی ام . نمی دونم چرا فروشنده بهم فقط بامیه نمی ده.
بلند گو تاکسی می گه الله اکبر الله اکبر ، روبروی پیاده رو مرد علیلی را می بینم که دوچرخه اش را با رکاب دستی را می دازه.اون داره خوشه انگور رو از پائین به بالا می خوره.
سفره افطاری که پهن و چهار نفر کنار اون نشستن ، یکی بابا ، یکی مامان ، یکی داداش و یکی خودت . نمی دونم، این تصویر الان ۱۵ روزه داره تکرار می شه.

پی نوشت:چند وقت پیش همین مراحل رو تکرار کردم ولی تا همین جا که رسید دوباره مربع قرمز رنگ پنجره رو زدم ولی الان اومدم تا دوباره بنویسم.