تو می آیی ...
سلامی که تو این هوای سرد زمستونی که داره پدر همه رو در می آره ، کمکی گرمه، اومدم تا سرپوشی بذارم برای نبودم. به هر حال الان که هستم برای نبودن دلیل خاصی ندارم و برای بودن ، اما یک دلیل .دلیلش که حالا باشه برای بعد ...
"شاید زندگی دوباره شروع شده باشد تا با آنچه از قبل می دانی و تو را آزرده می کند زندگی کنی و بگویم من همچنان هستم تا بگویم هستم تا دوباره برگردی تا نشانت دهم که ایستادم ، مردم وزنده شدم اما خود را نباختم ، سخنانم تمامی حرفی و تنها و تنها و باز هم به یک دلیل .
دستانم را عاجزانه به بالا می برم تا شاید تو بیایی و آری که اما منتظرم برای روزی که می آیی و روزی که به استقبالت ..."
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم آذر ۱۳۸۶ ساعت توسط
|
فرزاد فیضی، متولد بیست و سومین روز تیرماه 1366 در یزد،علاقه مند به نوشتن و حرف زدن.